برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
باران اشکم می رود,وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن,سوزش نباشد خام را
دلم برای سالهایی که با این شعر اشک میریختم تنگ است!
آره ... !!!
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
دنیا و دین و عقل و صبر از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زدَ غوغا نماند عام را...
ممنون.تمام غزل معرکه است اما حیف که اینجا ریزنوشته!