امام آمدند دم خیمه اش .دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود به آقا بگو عذر دارم نمی آیم. امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.
گفت:« آماده مرگ نیستم آقا!، اسب قیمتی ام مال شما»
نگاهی کردند که از شرم لال شد:« اسب ات را نمی خواهیم. » چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک:« از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی. که اگر بشنوی و نیایی...»
سوار اسب قیمتی اش به تاخت، رفت و دور شد.
1- عبیدالله بن حر
نفیسه مرشد زاده